عمونوروز ، یکی از نمادهای نوروز است.
داستان عمو نوروز، داستانی عاشقانه است. عمو نوروز منتظر زنی است. آنها می خواهند با هم ازدواج کنند... براساس یک باور قدیمی ، نامزد عمو نوروز از یک ماه به نوروز مانده ، به دارکوبها و چرخریسکها میگوید که از برگ نورس درختان و گلهای نوشکفته ، قبای زیبایی برای عمو نوروز که در سفر دوازده ماههاست ببافند.
عمو نوروز نماد کسی است که برکت می دهد، حالا شاه یا هر کس دیگر. و آن زن هم منتظر عمو نوروز است. معمولا زن همیشه با زمین هم هویت است، جز در بعضی از اساطیر مصری که زمینش مذکر است، معمولا زن و زمین یکی هستند. الهه که عاشق شاه است، او را انتخاب می کند و آن زن عاشق (سال) هم عمو نوروز را برمی گزیند.در واقع دیدار زن و عمو نوروز هیچ گاه اتفاق نمی افتد. زن هیچوقت در زمان آمدن عمو نوروز بیدار نیست؛ آن قدر خانه را روفته و روبیده و کار کرده که خوابش برده. زن صاحب خانه است و مرد مسافر؛ و این سفر همیشه ادامه دارد.
پرسه در حوالی زندگی نام کتابیِ که مجموعه ای از عکس ها و نوشته هاست.
نویسنده برای هر عکس متن مناسبی نوشته و هماهنگی زیبایی بوجود آوُرده
نوشته های این کتاب به روایت مصطفی مستور ِ و عکسها رو کیارنگ علایی جمع آوری کرده.
کتاب خوشگلیه.
همه ی این هزار حرف نگفته،
این هزار شعر نسروده،
همه ی این هزار قاصدک سپید
قاصدان هزار "دوستت دارم" نگفته،
که با تفرق ابدی
تنها یک فوت فاصله دارند ،
نثار تویی که به فروتنی " نیستی "
در تک تک سلول های روح من
لانه کرده ای.
ـ مصطفی مستور ـ
10 سال پیش دختری تصمیم می گیره با پسر مورد علاقش ازدواج کنه.
پدر دختر شدیداً مخالفت می کنه ؛ اما دختر سر حرفش می مونه؛ یا اون یا هیچکی.
پدر دلش میشکنه ، اما چاره ای نمونده واسش.
سفره ی عقد پهن میشه. پسر خوشحاله ، دختر می خنده. پدر گریه می کنه .
عروس میگه "بله" ، فامیلاش سعی می کنن خوشحال باشن.
زندگی مشترک . دختر گله ای نداره . پدر به دوماد کمک می کنه .
4 سال بعد پدر میمیره.
مشکلات بیشتر میشه.
پسر به راه بدی کشیده شده.
2 سال میگذره.
دختر یک دختربچه ی ماه بدنیا میاره . یه دختر با چشای مشکی.
نگاه عجیبی داره ، انگار همه چیو میفهمه !
دخترک 1 ساله میشه ، به باباش حسابی وابسته میشه.
دخترک 2 ساله میشه ، اختلاف مامان و باباش بیشتر میشه. اما مامان هنوز بابا رو دوست داره ، اما بابا مشکلات داره.
میون این جنگ و دعواها دخترک 3 ساله میشه، 4 ساله میشه.
پای مامان به دادگاه خانواده کشیده میشه.
دادخواست طلاق.
دختر به انتهای زندگی زناشویی رسیده. خیلی صبر کرده . تحمل کرده ؛ اما نشد.
دخترک گاهی پیش مامانشه ، گاهی پیش باباش.
2 ماه پیش بود.
بابا دخترک رو از مامان میگیره و می بره پیش خودش.مامان هنوز هم بابا رو دوست داره.
دخترک به باباش وابستست ، حواسش به مامانش هست.
2 روز پیش، بابای دخترک کشته میشه.
دخترک غذا نمی خوره.
دخترک حرف نمی زنه
دخترک فقط نگاه میکنه.
انگار همه چیو می فهمه!
مدتیه که اینترنتم داغونه. جندین روز پیش mail و gmail باز نمی شد و حالا blogsky داره اذیتم می کنه.
نتونستم عکسهایی که به پست های جدید می خورد بذارم.
بجای اینکه این روزها مشغول کلاس و دانشگاه باشم نشستم تو خونه تا شاید مرحمتی کنن و کلاسامون شروع شه . خودمُ با خوندن کتاب 504 حسابی مشغول کردم.
این تعطیلات خیلی دلم می خواست برم سفر اما واقعاً امکانش نبود.
یادش بخیر، عید امسال رفته بودیم فریدون کنار ؛ ماهیگیرا مشغول کار بودن ، دریا مواج و طوفانی بود اما چه صفایی داشت . مردم با چه ذوق و شوقی اطراف ماهیگیرا می چرخیدن.
یکی یه ماهی بزرگ تو دستش بود و فیگور گرفته بود تا ازش عکس بگیرن ، اون یکی زل زده بود به ماهیگیرا و نمی دونم داشت به چی فکر می کرد.
ماهیگیرا هم که حسابی حواسشون به تور بود که نکنه ماهیها ناقلا شن ؛ فرار کنن.
وای
انگار همین دیروز بود . یادش بخیر.