بیا کمی بد باش
چرا تو این همه خوبی؟بیا کمی بد باش
نمی توانی ؛ می دانم ؛ نمی توانی ؛ اما
بیا کمی بد باش
تویی که سبزه و گل را به آب عادت دادی
تویی که با لب خود این غمین تنها را
به می بشارت دادی
تو را که می بینم
خیال می کنم انسان ؛ همیشه این سان است
چرا همیشه بهاری؟ کمی زمستان باش
مرا به سردی این روزگار عادت ده
چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش
داشتم سایت گردی می کردم که به اشعار عمران صلاحی رسیدم
از این شعرش خیلی خوشم اومد
تصمیم گرفتم اینجا بنویسمش وعنوان یک هدیه بدمش به خودم
چون خوشگله
پی نگار :
دلم می خواد خیلی کارا انجام بدم اما گرمی هوا انرژی رو از آدم می گیره
توی این رطوبت و حرارت تا وقتی روزٍ نمیکشی واسه کارای متفرقه بری بیرون
خونه موندنم که حسابی آدمُ تنبل می کنه
وای خدا!پس کی این گرما تموم میشه من به کارام برسم؟
چقدر دلم بارون می خواد!!
همیشه تحمل سرمای زمستون از گرمای تابستون واسم راحت تر بوده
پی نگار :
یادمه مینا که کوچولو بود این شعر رو می خوند
صبح که از خواب پا میشم
اول آفتاب پا میشم
اتاقارو جارو می کنم
جارو رو پاشو می کنم
آقا که از خواب پا میشه
داد می زنه
حسنبد
گلمبد
بوزینه
تا حالا چیکار می کردی؟
گاوارو آعل ندادی
دمب مینا دلاده
پی نگار :
کاش زمستون بود و توی اون پاکی و سوزِ سرماش یک بغل گل نرگس می خریدم و میذاشتم توی گلدون روی میز
اونوقت تموم خونه آغشته می شد به عطر سرد و مست کنندش
چشامو می بستم و خودمُ رها می کردم توی خوابهای گاه و بی گاهم
پی نگار :
۲۴خرداد. روز مادر
امسال روز مادر مثل سالای قبل نبود
فکرا و حواسا یه جای دیگست
حتی از اونهمه شور و هیجان روز مادر توی سایتها و وبلاگا هم خبری نیست
با تموم این حرفها
مامان جان: روزت مبارک
از خدا می خوام همیشه سالم باشی و لبخند رو لبات باشه و دلت شاد باشه
از خدا می خوام دختر خوبی باشم واست و همیشه تلاش کنم که خوشبخت زندگی کنم و خوشحالت کنم
پ.ن:؛ روز مادر رو به تموم مادرای مهربون ایرونی تبریک می گم؛
پی نگار :
آخر هفته ی بدی رو پشت سر گذاشتم
از رون یه جور نا امیدی و ناراحتی رو حس می کنم
شدیداً دلم آرامش دریا رو می خواد
ازپوسترهایی که روی در و دیوار شهر باقی مونده متنفرم
دلم می خواد وهم سنگینی که ایجاد شده زودتر تموم شه
ازسادگی و جهل متنفرم
از فرجه هام درست و حسابی استفاده نکردم و فقط از بابت میکروب خان نگرانم که اونم حله
سال بلوا رو خوندم (خیلی جذاب بود) حالا افتادم به جون یک کتاب دیگه
دلم واسه کلاس شیمی مواد تنگ شده ( چه استاد ماهی داشتم )
توی این وبلاگ احساس راحتی می کنم و حس می کنم که می تونم افکارم رو توش خالی کنم
سکوت عجیبی توی وجودم اومده که خودمم دوسش ندارم
.
.
.
دیشب با خودم گفتم ایکاش بچه بودم و از چیزی سر در نمی آوردم
اونطوری خیلی راحت تر بودم
پی نگار :
۳۶۰هم داره عمرشُ میده به اونایی که عضوش بودن
جای بدی نبود .
منم تا دیدم نوشته های گهر بارم داره از دایره ی روزگار محو میشه. اینجارو یه سرو سامونی دادم و نوشته هام رو توش کپی کردم . البته واسه تموم پست ها عکس گذاشتم
از این به بعد هم اینجا می نویسم. با هر بیانی که حسش رو داشته باشم و بی قید و بند
اینم اولین عکس بک گراند ۳۶۰.
خدایا . به امید تو
یا علی
پی نگار :